۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

مرهم به دست و ما را مجروح می گذاری ...

.
می دانی عزیز دلم...
من از آشنايانم آنقدر ديده ام که حالا غربتم را بی رحمانه می پرستم ...
طوری که اين روزها از خيابان که رد می شوم حواسم هست به چشمان آشنای هيچ کسی نگاه نکنم ... سنگفرش خيابان را می شمارم و گاهی چند بار نفس عميق می کشم .. بعد يادم می آيد اخوان ثالث را که می گفت :‌ تنهايی ها از باهم بودن سگها به دروغ بهترند .. و بعدتر که ديگری می گفت: سگ است آن که با سگ رود در جوال ! .. می دانم .. دنيای بی رحمی داريم .. بسیاری بوده اند که هچ وقت سهمی نداشتند....
بسیاری هم آنقدر داشته اند که ار آخرت بی نصیب مانده اند...
قرآن کنند حرز و امام مبین کُشند ... یاسین کنند ورد و به طاها کِشند تیغ ...
می دانی .. حالا می فهمم آن دو کودک را که از پشت بام روی عابران با شادی تمام "تف " می کردند .. عظمت يک مرد به جديّتی است که در بازی های کودکانه داشته است .. آه .. چه بگويم که درد ديوانه ام می کند.. انصاف از که بجويم که شانه هايم طاقت ندارند ديگر .. اين کثافت هر روزه حالم را به هم می زند ..
می ترسم از روزی که بگویم....
خدايا ...
اگر می خواهی سر به نیستم بکنی...
کاری کن ...
مرگی برسان....
طوری که صدای خفگی آخرم را هيچ آشنايی نشنود ...
.
.

۱ نظر: