" حالش بدک نبود، فقط گاهی دختر پرستار نفسش را با اکسیژن مددی میرساند. از همه شعر خواست، سیمین، من و... که میرفتیم دم تختش و برایش میخواندیم، او غالباَ دست را حایل و خمگر گوش میکرد و گوش میداد، سیمین غزلی خواند و من قطعهای برای او خواندم، نه چندان طولانی که پیرمرد - چشم و چراغ ما - خسته نشود، قطعهای به نام « شهیدان هنر» که در کتابم آمده، هم بیت اول و دوم را که خواندم:
بسته راه گلویم بغض و دلم شعلهور است
چون یتیمی که به او فحش پدر داده کسی
بر رخش شرم شفق دیدم و گفتم، گویا
از غم من به فلک باز خبر داده کسی
چشمان گود نشسته و تقریباَ خشک آن عزیز، گویی براق شد، انگار آبی، اشکی نمیدانم چه. و گفت: اومید جان، یکبار دیگر، از اول بخوان، که اطاعت کردم، خواندم، شمردهتر و کمی هم بلندتر، که گفت: هایهای... بارکالله بارکالله، ساغاُل، ساغاُل، بعد هم باقی ابیات را خواندم، ولی فکر میکنم او پس از همان یک دو بیت اول رفته بود توی عالم خودش و از آخر هم گفت: چون یتیمی که به او فحش پدر داده کسی، هایهای از دل من گفتهای، اومید جان، من هم یتیم شدم، فحش هم بهم دادند...
بعد از یک دو ساعت و شام و از این حرفها، ما از او شعر خواستیم، که استاد عزیز، حُسن ختامی، کلامی... گفت قضیة حضرت عباس(ع) را نشنیدهای؟ پسر علی(ع) بود، یل بود، اسداللهالغالب ثانی بود، اما یکی ازین پدرسوخته اشقیا که بارها خواسته بود با حضرت عباس(ع) کشتی بگیرد، یعنی مثلاً جنگ کند و حضرت عباس(ع) محلش نگذاشته بود، وقتی حضرت عباس(ع) در گودی قتلگاه افتاده بود و دو تا دستش را بریده بودند، آن حریف اشقیا آمد پیش حضرت گفت: عباس، آی عباس، حالا با من کشتی میگیری؟ پاشو. حضرت عباس(ع) فرمود: وقتی آمدی که دست به بدنم نیست!. حالا من چه شعری برای شما بخوانم ؟... "
بدایع و بدعتها و عطا و لقای نیما یوشیج - چاپ دوم( با تجدید نظر)- تهران، زمستان 1369
انتشارات بزرگمهر
۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر