روزی معتصم امام محمد تقی،جواد ائمه(ع)-روحی فداه- را به مجلسی فراخواند،در آنجا اختلافی شده بود که دست دزدکی را چگونه باید قطع کرد،یکی می گفت از مچ،دی گری می گفت از آرنج....
از امام پرسیدند
امام فرمود من را عفو کنید که جواب بگویم.
معتصم قسم خورد که باید بگویید...
فرمودند،خداوند در قرآن می فرماید که مساجد برای خداوند است،لذا کف دست ما از مواضع سجده است، باید باقی بماند،انگشتان را فقط قطع کنید....
معتصم از همان روز از ترس آشکار شدن علم امام،کمر به قتل او بست...لعنت الله علیه.
چقدر دلم گرفت از کاظمین رفتیم...آقا جان می دانید که همیشه از باب شما به حرم پدر بزرگوارتان مشرف شدi ام....به خدا اشک عقلم را کور کرده است...نفسم بند آمده...دلم خون است...شما شفاعتی کنید تا امام، من را بطلبند....کلی درد دل دارم ....
دلم خیلی گرفته است...خیلی!
............................
آی مردم،با شمایم...آری شما....
چه بد مردمانید...چه بی مقدارید...وای که چقدر بی حیایید.
۱۳۸۸ آبان ۲۶, سهشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر