۱۳۸۷ اسفند ۱۹, دوشنبه

داغونم!

برای هر مسافر تو دوردست یا یه مقصدی هست یا یه محبوبی،خوب معمولا مسافر به مقصدش می رسه.یه عده کمتری هم عموما به محبوبشون میرسن،یا حداقل به یادش طی طریق می کنن.اونم تا ته خط، حداقل خیالشون راحته که:" اره دوستش دارم واسه همینم تا آخرش رفتم و من می تونم دوست داشته باشم " یا "اشکال نداره! دوباره سفر میکنم"
اما میخوام یادت بندازم روزی رو که خواستی برسی، ولی وسط راه خسته شدی، نشستی رو جدول خیابون و درمونده گفتی:"نوچ!نمیشه،کار من نیست"
اینجاس که یا بر میگردی سر جای اولت یا با نا امیدی به راهت ادامه میدی،هی میشینیو به خودت لعنت می فرستی که چه غلطی کردی ولی بازم تحریک میشو به راهت ادامه میدی...تا برسی به ته خط
اما اینجا بدترین جاشه،رسیدی و می بینی که هیچی مقابلت نیست،هرچی تو ذهنت پرورونده بودی همش وهم و خیال بود.اصلا انگاری راه رو اشتباه اومدی،
اونوقته که کابوست میشه: من کیم؟اینجا کجاست؟این دیگه کی بود که منو تا اینجا کشوند و...خلاصه سرخورده میشی!میزنی تو جدول میری تو جاده خاکی تو کفش میمونی که که عجب خری بودی!چه غلطی کردی و... خلاصه کلی خودخوری میکنی.
میشی فستیوال درد!(از نوع بی درمونش)
اما مشکل اون آخر کار نیست ،مشکل توئی،ارادته،آینده نگریته....حس و حال نداشتی، کم جنبه بودی و زدی تو خاکی،یادت رفته بوده که حاجی!هرکاری رو خواستی شروع کنی قبل از ستارت خوب بهش فکر کن،پیشبینی کن و بعد پا بذار وسط میدون،از اون لحظه به بعد دیگه باید گازشو بگیری،واینسی حتی اگه فهمیدی که اشتباه اومدی بازم واینسی، به راهت ادامه بدی و تو راه اشتباهاتو جبران کنی.
چیزی که این وسط خیلی کشنده ست سکونه،خیلی ها حتی روانشناسا می گن تو همچین مواقعی یه خورده تامل بهترین کاریه که میشه کرد،ولی من میگم نه!سکون همیشه غافبلگیر کننده ترین خطری که وجود داره،سردت میکنه،پنچرت میکنه.
اره! سکون مثل یه مردابه، وقتی میوفتی توش،می کشدت پایینو و فاتحه! ازت چیزی باقی نمیذاره جز یه جسد متعفن،با کلی خاطره و عقده باز نشده،میمونی وسط خرابه ای که خودت با دسته خودت، اومدی ابروشو درست کنی زدی چشمشم کور کردی!
چشمت کور دندت نرم!می خواستی نکنی.
خوب فکر کن.
بسم الله،
---------------------------------------------------------------
تبصره:
آوای گرم کیست که از راه دور،
سر می کند ترانه جان پرور امید؟
گاهی برد گذشته تاریک را زیاد
گاهی دهد سعادت آینده را نوید
فریدون مشیری
**********
خاطره:
از مشهد اومدم با اون صحن و سرای مجلل آقا و دلم سوخت،خیلیم سوخت، یهو تو دلم آشوبی شد، بخاطر ائمه بقیع . موقع برگشت، حاج علی مالکی که با اون صدای گرمش تو گوشم زمزمه می کرد:
من هجرک یا حبیب
قلبی قد ذاب
انظر نظرا الی یا ابن الاطیاب
ان غبت لذنبنا فتبنا،تبنا
او خفت من العدی،فماللاحباب؟
سیدی!سیدی!
الجور فشا علی المحبین فقم
یا منتقم بامر رب الارباب

۵ نظر:

  1. می دونی مشکل کار چیه ؟ اینه که ما ها زیاد از اون هدفمون شناخت نداریم !‌از اون مقصدی که گفتی ! صرفاً یه سری شنیده ها هستن . واسه اینه که یهو وسط راه می زنیم تو خاکی !!!!
    خیلیا گفتن اگه می خوای هدفتو بشناسی فلان کار رو بکن فلان کار رو نکن ... اما راستیاتش من تا حالا ازشون نتیجه نگرفتم ! نمی دونم شاید ایراد از منه . شایدم ...!

    پاسخ دادنحذف
  2. به نفیر
    شناخت ما از مقصد، رابطه مستقیم داره با نیازهایی که ما در خودمون پیدا می گنیم یا تو یه مرحله بالاتر می پرورونیم.
    و اگه یه وقت احساس می کنی که نسبت به هدفت شناخت نداری من می گم خودتو خوب نشناختی!چون ...
    "اللهم عرفنی نفسک فان لم تعرفنی نفسک لم اعرف نبیک اللهم عرفنی نبیک فان لم تعرفنی نبیک لم اعرف حجتک الهم عرفنی حجتک فان لم تعرفنی حجتک ضللت عن دینی"
    یا علی

    پاسخ دادنحذف
  3. عربی شو یادم نیست!
    میگه:

    ای زائر بقیع...نگاه نکن که اینجا خادم و فرش نداره...اینها ستارگان پیغمبرند که در این مکان خفته اند...

    دل آشوبی میشه...

    پاسخ دادنحذف