۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

توبه ای باید که بسم الله نخواهد...

این روزها را بدجوری باخته ام ... به راستی که هيچ گاه اين اندازه خوار و بی مايه نبوده ام... نمی دانم چه کرده ام با خويشتن که امروز در چاله ای از يک برکه ی خشک به گل نشسته ام !!!؟ ..
مدتهاست که ديگر حقيقت ندارم ... آنقدر پشتِ سر سايه ها و خيالها ٬ دروغ بافته ام که اکنون نمی توانم به يقين بگويم ٬ اين منم يا سايه ی شخص دیگری که دوست داشتم باشم !
می فهمی رفیق؟ نه،بینی و بین الله می فهمی چه می گویم؟
این شب ها بسیار شده که خواب مشابهی را می ببینم ... اینکه در راه پله های برجی سرگردانم و به مقصدی نامعلوم ...انگار شبحی هستم رقیق...به وضوح می فهمم که وقتی از راه پله ها بالا می روم،دستهایم از میانه نرده ها براحتی رد می شود و من فقط تماس نرمی را حس می کنم.پاهایم استوار نیستند و ودر پله ها فرو می روند....خیلی ضعیفم...خیلی!مدام به صدای بلند فریاد می زنم و مادرم را صدا می کنم...آنکس که از او همیشه در مریضی های سخت مدد می طلبم ... شدیدن احساس نیاز به او دارم...اما هیچ کس جوابم را نمی دهد...همینطور که کشان کشان روحم را به طبقات بالا می کشم از غلضتم کاسته می شود...افرادی را می بینم که روزهای زیادی از عمرم را با آنها سر کردم....همین شب قبل دکتر مدیر زاده را دیدم،وقتی با ضعف به یک پاگرد رسیدم،دیدم با آن پالتوی سیاهش آمد روی پاگرد بالایی ایستاد و بدون هیچ کلامی به من خیره شد... دستهایش را در جیب اور کتش کرده بود .....هیچ صورت واضحی نداشت تا به او نزدیکتر شدم.... به زحمت خودم را به او رساندم... فریاد میزدم "سلام دکتر"...دوست داشتم با او مفصل حرف بزنم ...اما او فقط من را نگاه می کرد...بعد با خنده ای حاصل از عجله ،آنهم فقط با دو انگشت با من دست داد، و بدون هیچ کلمه ای خیلی سریع از پله ها پایین رفت، دستش خیس بود. نمی دانم اگر خیلی عجله داشت چرا آنقدر صبر کرد تا من از پاگرد پایینی خود را به او برسانم؟...همچنان کمک می طلبم....عجزی دارم در بیان آن حس به اندازه عجز تاریخ از ادعای صحت و راستگوییش... در میانه ی مسیر، از جایی به بعد، نور بیشتر شد، محمد طارمی و صفارهرندی را دیدم که با هم پچ پچ می کردند خیلی پر هیجان؛ تا من را دیدند از طرف دیگر فرار کردند....نای دنبال کردنشان را نداشتند... باز هم بالا می روم و مدام مادرم را فریاد می کنم... اما هیچ صدایی نیست...به طبقه ای می رسم که گویی چند نگهبان مرا از اتاقی شیشه ای می بینند...گویی آنها صدایم را می شننود و از پشت صندلی هایشان به هوای رسیدن به من بلند می شوند...به زمین می افتم...ناگهان بی اختیار زمزمه می کنم....«لو اجتمع الناس على حب على بن ابى طالب عليه السّلام لما خلق اللَّه النار»...
نمی دانم چرا...
------------------------
پ.ن‌: تو بیش از همه می دانی که ابدا دغدغه ی تصویر خودم را در ذهن دیگران نداشته ام. نه درگیر تعارفات معمول بوده ام، نه حوصله داشتم دوره بیفتم توی خیابان که ته دل فلان آدم بینوا با من صاف باشد. اما با همه ی این اوصاف آدم ضعیفی هستم ...
تاب بی تو بدون را ندارم...از همان روزهای اول تا به امروز، جای تورا کسی برای من پر نکرده است...گمان هم نکنم بعدها پیدا شود.
خاطره:خبر کربلا بما دادند...تا 20 بهمن...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر